کد مطلب:12358 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:282

محاصره و سال حزن و اندوه
«ما عندكم ینفد و ما عندالله باق و لیجزین الذین صبروا اجرهم باحسن ما كانوا یعملون» نحل/96

ترجمه: آنچه در اختیار شماست از میان می رود، و آنچه در نزد خداست باقیماندنی است، و مسلما خداوند به كسانی كه در راه دینش پایداری كردند اجرشان را به عنوان پاداش به آنان می دهد؛ بهتر از آنچه عمل می كردند.

مشركان قریش توان آن را نداشتند كه از ضربه اسلام آوردن عمر بن خطاب به هوش آیند؛ در آن هنگام كه دو نماینده آنان به سوی نجاشی از آنجا برگشته بودند، و ضربه نومیدی و شكست كوششهای خود را همراه آورده بودند.

آیا جز جنگ راه دیگری باقی نمانده است؟

مصطفی (ص) تمام پیشنهادهایی كه قریش نموده بودند تا از دعوت خود دست بردارد رد كرد، و از اینكه بر سر دین خدا با آنان معامله كند امتناع ورزید. همچنین تمام



[ صفحه 106]



گفتگوهایی كه با ابوطالب داشتند تا برادرزاده اش را از فعالیت باز دارد، و یا او را در اختیار آنان بگذارد این گفتگوها هم به شكست پایان یافت.

در عین حال اسلام در میان قبایل عرب جای خود را باز می كرد و علنی می شد، و ریاست قریش به لرزه و سرگیجه افتاده بود، و می رفت كه قدرتش را در برابر این جریان از دست بدهد. به ویژه كه اسلام آوردن حمزة بن عبدالمطلب و امثال او در میان مردان به نفوذ و نیرومندی اسلام افزود.

و این نجاشی پادشاه حبشه است كه راه كشورش را بر روی مسلمانانی كه به آنجا مهاجرت می كنند می گشاید، و نیز بر روی هر كس كه به این سرزمین پناه آورده است و قبول نمی كند كه در كشور او به كسی آزار و صدمه وارد آید.

قریش آمادگی خود را برای یك حركت و قدرت نمایی قاطع شروع نمود، و لذا ابوطالب خطرهایی را از فتنه های دشمن احساس كرد. به همین جهت خویشان نزدیكش را به حمایت از محمد (ص) و اقدام به تقویت او دعوت نمود. این دعوت را همگی جز ابولهب پذیرفتند. اما قریش در مقابل پایداری مسلمانان طاقت و توان خود را به كلی از دست داد. قریش اكراه داشت از اینكه به جنگ مسلحانه با خاندان عبدالمطلب و بنی هاشم وارد شود؛ با توجه به آنكه اینان از درون و باطن همان خاندان می باشند. سرانجام رأی كفار قریش پس از آمد و رفتها و گفتگوهای طولانی بر آن قرار گرفت كه یك محاصره اقتصادی و اجتماعی بدون هیچ ملاحظه و رحمی بر مسلمانان اجرا و تحمیل كنند.

رؤسای قریش گردهم آمدند، و در تصمیماتی كه میان خود گرفتند، و با مشورت و تبادل نظرهایی كه داشتند قرارشان بر این شد كه با بنی هاشم قطع رابطه كنند. پیوند ازدواج با آنان نبندند. نه به آنان چیزی بفروشند و نه از آنان چیزی بخرند. سوگند قرارداد فیمابین خودشان را در صفحه ای ثبت و امضا كردند، و برای آنكه به احترام آن كاملا مطمئن شوند، و در عمل كردن به آن خود را شدیدا مسؤول و موظف بدانند آن را درون خانه كعبه آویختند.

به این سوگند و پیمان شوم مدت زمانی حدود دو یا سه سال پایدار ماندند. مسلمانانان و خاندان هاشم سختی و رنجی را از این محاصره دیدند كه دیگر نمی توانستند تحمل



[ صفحه 107]



كنند. مسلمانان از منازل خود كوچ كردند و به دره ای موسوم به شعب ابیطالب مأوی گرفتند. از آن پس خوراك و آب را كه از دسترس آنان دور شده بود از تاجرانی كه به بازار مكه وارد می شدند می خریدند. گاهگاهی یكی از كوچ كنندگان به بازار مكه می آمد و با خواهش و كوشش خوراكی را برای خانواده خود می خرید.

ابولهب می ایستاد و به تاجران فریاد می كرد كه: «بر یاران محمد (ص) سخت بگیرید، و شبیخون بزنید تا نتوانند خوراكی از طریق شما به دست آورند. و شما ثروت من و از اینكه چگونه به پیمان و سوگندم وفادارم كاملا آگاهید».

با این برنامه تاجران به قیمت كالاهای خود چند برابر می افزودند. از طرفی یاران پیامبر با دست خالی از طعام به سوی بچه های خردسال خود در شعب بر می گشتند، و از طرف دیگر تاجران نزد ابولهب می آمدند تا بهای طعامهایی را كه بر محاصره شدگان ممنوع ساخته بودند و از دسترس آنها دور كرده بودند از ابولهب دریافت نمایند.

گرسنگی و رنج محاصره بر مسلمانان به حدی رسید كه گفتار سعد بن ابی وقاص پس از دو سال رنج و آزار محاصره آن را به این صورت نشان می دهد: «من بسیار گرسنه شدم تا اینكه شبی به یك شی ء نرم و مرطوبی دست یافتم. آن را در دهان گذاشتم و فرو خوردم. تاكنون نمی دانم آن شی ء چه بود.»آن یك خرما چه بسا تعلق به دو تن داشت كه آن را بین خود دو قسمت می كردند. قسم بهتر بهره كسی بود كه هسته خرما در سهم او بود، و آن را روز بعد در دهانش می گذاشت و می مكید.

خوراك محاصره شدگان گیاهان خشك و برگ درختان اقاقیا بود، و چیزهای دیگری كه گاهی بعضی از خویشانشان پنهانی برای آنها می آوردند؛ به انگیزه جوانمردی و كمك و دستگیری، دور از چشم زورگویان و ستمكاران؛ ظالمانی كه بر محكم كردن محاصره و اجرای پیمان قطع رابطه شبها را هم بیدار می ماندند.ابن هشام در سیره نبویه و طبری در تاریخش نقل كرده اند كه: ابوجهل «حكیم بن حزام بن خویلد» را ملاقات كرد همراه غلامی كه گندم حمل می نمود، و می خواست آن را نزد عمه اش خدیجه دختر خویلد كه با همسرش مصطفی (ص) در شعب ابوطالب بودند ببرد. ابوجهل به حكیم بن حزام درآویخت و به او گفت: آیا برای بنی هاشم طعام



[ صفحه 108]



می بری؟ قسم به خدا تو با طعامت به آنجا راه نخواهی یافت مگر آنكه تو را در مكه خوار و رسوا كنم. ابوالبختری فرزند هاشم این دو را با گوشه چشم نظاره می كرد. پیش آمد، و از ابوجهل پرسید: تو به او چه كار داری؟ گفت: حكیم می خواهد طعام برای بنی هاشم ببرد. ابوالبختری بی آنكه ترس و هراسی از او به خود راه دهد گفت: «این كار چه عیبی دارد؟ طعامی است از آن عمه اش كه برای او فرستاده است. آیا نمی گذاری كه طعام عمه اش را نزد او ببرد. این مرد را رها كن» ابوجهل از اینكه پاسخ درستی به او بدهد فرو ماند. هر دو سخت به هم درآویختند. ابوالبختری ضربه و شكافی بر سر او وارد كرد، و به سختی تمام او را كوبید. حمزة بن عبدالمطلب كه جریان را از نزدیك مشاهده می نمود خود را آماده حمله به ابوجهل كرد.

همه ناخوش داشتند كه خبر این جریان و نظیر آن به رسول خدا (ص) و یارانش در دره ابوطالب برسد.